سایه خیانت کابوس مرگ
part2
فرودگاه اینچئون غرق سر و صدا و هیجان بود. طرفدارها جیغ میزدن، بنرها بالا گرفته شده بودن و فلش دوربینها لحظهای خاموش نمیشدن. اعضای گروه آیدل معروف "Eclipse" بعد از دو سال سربازی، بالاخره برگشته بودن. بینشون، کیم تهیونگ و سئوجون — ستارههای بیچونوچرای گروه — بیشتر از همه توجهها رو جلب میکردن.
تهیونگ عینک آفتابی به چشم داشت و لبخند همیشگیش رو، که حالا کمی خستهتر از قبل شده بود، روی لب داشت. دست دوست دختر جدیدش – مینجی – توی دستش بود. زنی با لباس چسبون مشکی، دامن کوتاه و آرایشی که بیشتر شبیه یه ماسک بود تا چهره. اون دقیقاً همونطوری بود که تهیونگ همیشه میخواست… یا بهتره بگیم، فکر میکرد که میخواد.
بین شلوغی، تهیونگ یک لحظه مکث کرد. حس کرد چیزی عوض شده. یه نگاه کوتاه به اطراف انداخت، بیهدف، بیدلیل—و اونجا بود.
درست جلوی در ورودی سالن، ایستاده بود.
سوجین.
اما نه اون دختری که چهار سال پیش با چمدونهای پر از رؤیا و دلِ شکسته ناپدید شد. این سوجین فرق داشت.
لباسی پوشیده بود که شونههاش رو به نمایش گذاشته بود، دامن کوتاه، آرایشی جسور با رژ قرمز و چشمای دودی... موهاش رو رنگ کرده بود، بلوند روشن، درست مثل همون دختری که تهیونگ باهاش خیانت کرد — ولی با هیبتی خیلی قویتر.
چشم تو چشم شدن.
تهیونگ نفسش برید.
دنیا برای چند ثانیه ایستاد.
مینجی دستش رو فشار داد، اما اون حتی متوجهش نبود.
سئوجون با لبخند سمت سوجین دوید.
«آبجی! باورم نمیشه اومدی!»
سوجین لبخند زد و آروم بغلش کرد.
«چطوری سرباز کوچولو؟»
سئوجون خندید، چیزی نگفت. فقط دلش گرم شد. حتی فکرشم نمیکرد بعد از چهار سال، خواهرش رو اینطوری ببینه.
اما نمیدونست که درست پشت سرش، بهترین دوستش خشکش زده.
و سوجین… با نگاهی سرد و مغرور، از کنار تهیونگ گذشت، بدون اینکه حتی نگاهش کنه.
انگار هیچوقت وجود نداشته.
فرودگاه اینچئون غرق سر و صدا و هیجان بود. طرفدارها جیغ میزدن، بنرها بالا گرفته شده بودن و فلش دوربینها لحظهای خاموش نمیشدن. اعضای گروه آیدل معروف "Eclipse" بعد از دو سال سربازی، بالاخره برگشته بودن. بینشون، کیم تهیونگ و سئوجون — ستارههای بیچونوچرای گروه — بیشتر از همه توجهها رو جلب میکردن.
تهیونگ عینک آفتابی به چشم داشت و لبخند همیشگیش رو، که حالا کمی خستهتر از قبل شده بود، روی لب داشت. دست دوست دختر جدیدش – مینجی – توی دستش بود. زنی با لباس چسبون مشکی، دامن کوتاه و آرایشی که بیشتر شبیه یه ماسک بود تا چهره. اون دقیقاً همونطوری بود که تهیونگ همیشه میخواست… یا بهتره بگیم، فکر میکرد که میخواد.
بین شلوغی، تهیونگ یک لحظه مکث کرد. حس کرد چیزی عوض شده. یه نگاه کوتاه به اطراف انداخت، بیهدف، بیدلیل—و اونجا بود.
درست جلوی در ورودی سالن، ایستاده بود.
سوجین.
اما نه اون دختری که چهار سال پیش با چمدونهای پر از رؤیا و دلِ شکسته ناپدید شد. این سوجین فرق داشت.
لباسی پوشیده بود که شونههاش رو به نمایش گذاشته بود، دامن کوتاه، آرایشی جسور با رژ قرمز و چشمای دودی... موهاش رو رنگ کرده بود، بلوند روشن، درست مثل همون دختری که تهیونگ باهاش خیانت کرد — ولی با هیبتی خیلی قویتر.
چشم تو چشم شدن.
تهیونگ نفسش برید.
دنیا برای چند ثانیه ایستاد.
مینجی دستش رو فشار داد، اما اون حتی متوجهش نبود.
سئوجون با لبخند سمت سوجین دوید.
«آبجی! باورم نمیشه اومدی!»
سوجین لبخند زد و آروم بغلش کرد.
«چطوری سرباز کوچولو؟»
سئوجون خندید، چیزی نگفت. فقط دلش گرم شد. حتی فکرشم نمیکرد بعد از چهار سال، خواهرش رو اینطوری ببینه.
اما نمیدونست که درست پشت سرش، بهترین دوستش خشکش زده.
و سوجین… با نگاهی سرد و مغرور، از کنار تهیونگ گذشت، بدون اینکه حتی نگاهش کنه.
انگار هیچوقت وجود نداشته.
- ۲.۳k
- ۲۴ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط